فریاد سکوتم ؛ هیاهوی درونم با هر تپشش در جستجوی خواهش و تمنای کسیست که خونم را می جوشاند و وجودم را به لرزه می آورد ؛ دیگر بس است " سکوتم را , خروشم را , با که تقسیم کنم " بیا در پس این دل بی رمقم , قلب خسته و درمانده ام ؛با چشمان خیس و مهربانت مرا بذر افشانی کن ؛ جانی در تن نمانده ؛ دردکش و بیمار سر کوی توأم , چیزی نمانده از آمدنت , می دانم , شاید در همین نزدیکی پیدایت کنم , می دانم که طراوت خوشت دارد به نفسم حیات میدهد ؛ باورم می شود که زودتر از بهار می آیی و سکوتم را می شکنی و رواق چشمان سبو کشیده ام را جلا می دهی .... به فدای چشم شهلاییت به آرزوی نگاه زهراییت ؛ ما را از بی قراری , از چشم انتظاری , از گریه و زاری امان ده ...... بیا فریادمان را بیارام و حضور شکر انگیز و زیبا نگارت را روشن فرما که چه بسیار دلتنگیم
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 15 توسط
سجاد مقیمی منفرد